روزهاست از سقف لحظه هایم یاد تو می چکد ،
اگر باران بند بیاید از این خانه می روم .
دوست داشتن امروزم ، دنباله ی ستاره ی چشمهایت است
که در آسمان قلبم سالها پیش جا گذاشته بودی!
الو ... الو ... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...
- بله با کی کار داری کوچولو ؟
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و ازیر تخت قلک کوچکش را در آورد.
قلک را شکست.سکه ها رو،رو تخت ریخت و آنها را شمرد.
«فقط پنج دلار!!»
از خدا پرسیدم:وقت داری با من گفت و گو کنی؟
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:زمان من بی نهایت است٬چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سوال کردم:چه چیزی در آدم ها شما رو بیشتر متعجب می کند؟خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
ادامه مطلب ...داستانی ازمیلدرد آنور Mildred Honor:
این داستان را نه به خواست خود، بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم مینویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام.
ادامه مطلب ...